وقتی دارید غرق میشید دقت کنید به چی چنگ میندازید. ممکنه آخرین فرصت برای نجاتتون باشه. اضطراب، حس رهاشدگی، موردسوءاستفاده قرار گرفتن، غم، خشم، شرم... درحالیکه به زور سرپام سعی میکنم از پس کارهایی که باید انجام بدم هم بربیام. امروز تمرکز بیشتری داشتم. کمتر به ب فکر کردم. انقدر دل شکسته ام که هیچکس رو نمیخوام. به دوستی پناه بردم که دستم و بگیره و ینفر تو دنیا حال بدمو دیده باشه. حرف های کلیشه ای تحویلم داد که به حرمت اون چند سالی که باهم گذروندید نباید به این چیزها فکر کنی. چطور خودش درمورد اکسش با من حرف میزد و بحث حرمت مهم نبود؟ پشت گوش انداخته شدم و برام جدید نبود. کل زندگیم توسط مادرم پشت گوش انداخته شدم. همیشه احساسات من مزاحم و دست و پاگیر و غیر مهم بود. حال خوشش رو یه بچه ضعیف و نق نقو نباید خراب میکرد.
کاش زندگیم از ژانر تراژدی وارد ژانر کمدی بشه. شاید خودم باید عوض شم. شاید باید عوضی تر شم. دیگه نمیدونم به چی چنگ بزنمف چی و عوض کنم، فقط میتونم اینجور مواقع سینه خیز جلو برم و منتظر لحظات خوب بشم. درست همونموقع که نور خورشید اول صبح از بین درخت ها میخوره به صورتم. موج دریا که پاهامو لمس میکنه. باد که صورتم و نوازش میکنه. منتظر میشم تا حس های خوب هم روونه قلبم بشن.