توسط Bluepetus
| دوشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۳ | 16:21
حجم آشفتگیم و نمیتونم توصیف کنم. عطش عجیبی به نزدیک شدن بهش دارم. دلم میخواد بشناسمش باهاش حرف بزنم و از چیزهایی که پشت سر گذاشته بشنوم. از همه اطلاعاتش. از ضعف هایی که گاهی نمیشه ضعف شمردشون...
شاید مشکل از اینه که عجولم. نیاز دارم شخصی با ویژگی های مورد نظرم وجود داشته باشه تا از شدت ناامیدی سرم و به طاق نکوبم. پس وقتی آدمی به همون شکل پیدا کردم، اینطور بیقرار میشم واسش. نکته بعدی ناامنی روانیه. یعنی نمیدونم تا کی میتونم باهاش حرف بزنم. ازم خوشش میاد یا ازم بدش میاد؟ مزاحمشم؟ یا از معاشرت با من متقابلا لذت میبره؟ اگه اینها رو میدونستم وقتی غیبش زد فکرم مشغول نمیشد.
انقدر دوستش دارم که حس میکنم نیاز به تراپی دارم. شاید چیزهای زیادی رو از قلم انداختم.