امروز سعی کردم یه شانسی بدم که خوشحال تر شم
موفقیت آمیز نبود
بابا اخر شب اومد خونه و دیدم رابطه بین پدد و مادرم سرده یعنی علی رغم اینکه تقریبا ۲۴ ساعت باهم حرف نزدن بازهم صحبتی نکردن
و فکر کردم که بلههه مامان از بابا شاکیه
و در آخر نتیجه این شد که منم سرد برخورد کردم
این نشون میده درست نشده هیچی
هنوز رفتار و احساسات مامانم رو من اثر زیادی داره
هنوز از بابا عصبانیم که نمیتونم بهش اعتماد کنم
علاوه بر اینها فهمسدم چقدر الف رو دوست دارم
الف خیلی تحت فشاره
ازش خواستم هر چه زودتر تکلیف رابطمونو مشخص کنه
گاهی دلم میخواد جدا شیم
یه مدت فاز غم بگیرم
بعد یه ادم پولدار عاشقم شه
و خیلی راحل با اون ادم بتونم ازدواج کنم
درست شبیه داستان سیندرلا
و بعد یادم میاد به شوقم برای حرف زدن کنار الف
یا دیدنش
یا لبخندش
و با خودم فکر میکنم اون خیلی خوشحالترم میکنه...
زندگیم راحت نیست. شروع کردم به ابراز احساسات و بیان صریح نظراتم
گاهی خوب پیش نمیره، ازم ناراحت میشن و من اونموقع دلم میخواد خودم رو بندازم سطل آشغال... تا این حد خودم رو دوست نداشتنی و بی ارزش میبینم
در آخر دوست داشتن من گاهی خیلی بزرگتر از دوست داشتن بقیه اس
و این قلبم رو دچار خونریزی میکنه...
شدت مهربونی، ملاحظه و همدلی که نسبت به بعضی آدمها دارم تیغی میشه که قلبم رو از درون به درد میاره