توسط Bluepetus
| پنجشنبه نهم تیر ۱۴۰۱ | 13:58
اگه فیلم دیشب باباتو دیدم آیدا رو ضرب در ۵ کنی میشه من. شدت غصه خوردن. شدت تنهایی. شدت شک. شدت خشم. شدت استیصال. شدت اضطراب. غم. ناامیدی.ترس...
الآن که نگاه میکنم مخصوصا به زمستونی گذشت، بیشتر شبهایی به یادم میاد که هر کدوم ساعتها در انتظار برگشت پدرم بودم.
هر دقیقه کش دار و طولانی بود. من از شدت خشم و اضطراب روی تختم منجمد شده بودم و نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم.
باورنکردنی بود.
مثل آیدا من هم ارزش زیادی برای خانوادم قائل بودم.
از الآن به فکر زمستون پیش رو هستم. از پاییز که شبها طولانیتر میشن، باید توی وضعیت خاصی باشم. یا سرم به دانشگاه گرم باشه و یا کار. اگه هردو شد که بهتر.