احساسات بد، از بعداز ظهر تا شبم رو تحتالشعاع قرار میده. پس عملا روش نمیتونم حساب کنم. صبح زود بیدار شدم تا از صبحم بیشتر استفاده کنم.
این چند روز که گذشت، سعی میکنم بیشتر زندگی کنم. میخوام این یک سال و نیمی که انقدر اذیتکننده بود رو هم جبران کنم. از رنج گریزی نیست. کاش کمی کمتر شه رنجهام. از آینده یکم میترسم. دلم نمیخواد رنجهای سختتری ببینم.
صبح زود بیدار شدن خیلی حالم رو بهتر میکنه. صبحها اوج زندگی من هستن. صدای گنجشکها، نور ملایم خورشید و عدم حضور فیزیکی و روانی پدرم. چی بهتر از این؟
گاهی فکر میکنم خیلی ضعیفم که پدرم که خیانت میکنه با آدمهای دیگه، چه غریبه و چه آشنا من انقدر عذاب میکشم. بعدا این رو بررسی میکنم که چرا اینهمه دردناکه اما فعلا جز پذیرش کاری ازم ساخته نیست.