رابطه پدر و مادرم گیج کننده اس.
بعد از اسیب مغزی به پدرم ، پدرم پرخاشگر و عصبی شد . و مادرم همیشه هم صبور نبود حتی یکبار تلویزیون رو به زمین انداخت که باعث تورفتگی کوچکی توی تلویزیون قدیمی ماشد و بعدا هربار نگاهش میکرد درد اونشب دوباره قلبم رو مچاله میکرد .
پدرم گاهی بدجنس میشود مخصوصا وقتی چیزی را بیشتر از بقیه بداند .من هم همینطورم . و هربار پدرم با بدخلقی و تکبر چیزی را به مادرم میگوید ، نسبت به پدر خشم به دل میگیرم.
مادرم کمی خودخواهست .مخصوصا نسبت به پدرم. نمیدانم این خودخواهی او نتیجهی نادیده گرفته شدن مدام است در رابطه با پدرم ...، یا این خودخواهی کار را به اینجا کشانده .
در هر صورت رابطه ای بسیار غیرقابل تحمل دارند .حتی به عنوان تماشاچی هم آدم را خسته و دردمند میسازند.
هیچکدام نه آنقدر بد اند که آدم با خیال راحت مقصر بداندشان و نفرتش را نثار تک تک رفتارهایشان کند ، و نه آنقدر ایمن که بهشان بشود تکیه کرد و با خیال آسوده چای نوشید .
آنقدر روبروی هم اند که دوستی با یکی شبیه دشمنی با دیگری است .
و چه الگوهای بدی برای من خواهند بود !
امیدوارم چنین ازدواجی در انتظارم نباشد .من آغوش آشنا و گرمی میخواهم که در آن بتوانم غرق شوم . همدمی که حرف بزند از غصه هایش بگوید من هم بگویم .اصلا گاهی با هم بحث کنیم اما مرزی برای خشممان قائل شویم و هست و نیستمان را آلوده نکنیم.
من زندگی میخواهم که شب هایش کوتاه باشند آنقدر که حالم خوب باشد و سرگرمی های مشترک متنوع و محبوبم همراهی دلپذیر .
میخواهم صدای آمدنش قند در دلم آب کند
میخواهم بزرگترین مشوقم باشد و من نیز.
شاید زیادی رمانتیک یا دور از واقعیت بنظر برسد اما هر چه بالا بروم پایین بیایم توقعم کم نمیشود .