میگه قبولش ندارم. تو ذهنم صدای خودمو میشنوم که میگه بالاخره دستت رو شد!
آخ خدایا از دست خودم.
واقعا این چه مرضیه که نمیتونم بگماشتباه میکنی؟چرا نمیتونم محکم بگم دوستش دارم؟
اون میگه و من حتی نمیتونم تکذیب کنم. نکنه راست باشه؟ نمیخوام. اون عزیزترین آدم توی زندگیمه. درسته گاهی میخوام ازش راحت شم گاهی...
چه مرضیه که تا هست اذیتش میکنن و وقتی خواست بره تازه یادم میوفته دوستش دارم؟
ترس از صمیمیت؟ ترس از ترک شدن؟ دوست داشتن؟
حس بدی راجع به خودم دارم. کاش انقدر اذیتش نمیکردم. کاش میفهمیدم حسم اگه دوست داشتن نیس انقدر نمیموندم پیشش. اون آدم خوبیه.
خوبی دوست صمیمی نداشتن اینه که تهش هیچکسو ندارم نظر بده. منظورم بدیش هست.
کاش اگه مناسبش نیستم خودش بره.
من نمیتونم بذارم بره.
انقدر آدم سمیای هستم که واسش بهتره که بره؟
اگه بمونه باز درمورد دوست داشتنش شک میوفته به دلم. چه وضعیت مضخرفی.
هر کی بهم نزدیکتر میشه بیشتر میسوزونمش...
این سرگردونی نتیجه اینه که نمیدونم چی درموردم درسته چی غلط.