امروز خیلی بهتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت. من به منزوی شدن تو جمعها عادت دارم حدودا.گاهی خیلی شیطنت و شوخی دارم و توی جمعی پذیرفتهشده و عزیز هستم اما گاهی طردشده و جداافتاده بطوریکه اگه تلاشی هم انجام بدم بیشتر بهانه برای موردتمسخر واقع شدن ایجاد کردم. بنابراین بیخیال بودم و خودم رو برای چیز سختی آماده کرده بودم تا اینکه کم کم ورق برگشت! اونی که طرد شد اینبار من نبودم. همون ادم بیرحم بود. همونی که از بچگی ترکشهای خودشیفتگیش به من اصابت کرده بود. همون کسی که معمولا جمعها رو دست میگرفت...
و من با همه گرم بودم جز اون. این مربوط به امروز نبود، معمولا سعی میکردم ازش دوری کنم. کسی که زیاد اذیتم کرده، لیاقت بهرهمند شدن از محبتم رو نداره، مگه اینکه تغییر خاصی در اون ایجاد شه یا مایل به تغییر باشه.
خلاصه که باورم نمیشد اون رو تو این جال ببینم. دلم واسش سوخت یکم. البته من کار عجیبی انجام ندادم. نسبت بهش هم خوشرو بودم اما مثل همیشه دور نگه داشتم خودم رو. گاهی زندگی چنین سوپرایزهایی هم داره که به آدم بفهمونه در همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه.
تا حدودی به خودم افتخار میکنم که تونستم چنین تجربهای داشته باشم. سالها تجربیات متفاوتم ختم شد به حالتی برعکس با اون آدم و واسم زیباست.
آره نباید درمورد وخامت چیزی مطمئن بود.