باز به خودم میام پر از دردم
قلبم بین سیم خاردار فشرده شده
و من اشکهامو پشت سد پنهان کردم ، گاهی چند قطره میگذره از این سد اما در مقابل دلتنگی و دلگیری من هیچی نیست روانشناس میگفت نشخوار فکری نکنم اما از هرطرف یادم میاد حرصم میگیره و اینطور روزهای بد سال میشن و آخرش به عمر میرسن
شاید بهتر باشه صبح بیدار شم برم پیاده روی که یکم از مود خستم بیرون بیام شایدم بخوابمو فردا عادی به برنامه هام برسم
فردا روز شلوغتریه کمتر فکر میکنم
و خب مرهم و طبیب دلم کو؟
کارهایی داره برای انجام اما من اونقدر فکرای زجردهنده کردم که حس میکنم اونم نمیخواد باهام وقت بزاره برا همین مشغوله اما احمقانس چون همه چیز به من برمیگرده و اون بیخبر داره زندگیشو میکنه
از دوستام چی بگم ؟ سایه شدن تو زندگیم
از خودم چی بگم ؟ دختربچه شاد و پرانرژی ، دختر بچه ی با استعداد و سرزنده از باب اسفنجی بودن رسید به اختاپوس...
و من بازیگر خوبیم .الآن که فکر میکنم حالم بسیار بدتر از چیزیه که بقیه میبینن
چرا دست از حرص خوردن از پدرم برنمیدارم؟ چرا انتظار و توقعمو کم نمیکنم؟ چرا اونطوری که هست قبولش نمیکنم؟
چرا نمیپذیرم کسی که واقعا هست و؟ میخوام با لجبازی حقیقتو پشت گوش بندازم شاید گذشته تغییر کنه و پدرم به فرشته معصوم من تبدیل بشه...