چن تا چیز خیلی آزارم میده .
اول اینکه پدرم یه بیتفاوت مطلقه . یعنی میبینه حتی سلام هم بزور میکنم بهش ، میبنه نگاهش نمیکنم ماه هتست دستشو نگرفتم چه برسه به بغل و محبت ، باهاش حرف نمیزنم ، همش توی اتاقمم ...
اما حتی یک میلیمتر بخاطر این موضوع مسیر زندگیش منحرف نشد
نگفت دخترم چی شد؟ دلش منفجر نشه از غم .
پدر من ، بار مسئولیتش رو با کارهای کوچیک سبک میکنه .
مثلا وقتی حالم خیلی بدتر از الآن بود تهش میگفت بیا بریم پیاده روی و حتی توی اتاقم نمیومد ...
اینجوری بدون هیچ عذاب وجدان و درگیری فکری برا خودش زندگی میکرد .
شاید بنظر بیاد به من اهمیت میده اما دروغه . اگه به من اهمیت میداد تو جمع حرفهایی نمیزد که حریم خصوصی زندگیمون باشه ، اگه اهمیت میداد خیانت نمیکرد ...
و اگه اهمیت میداد حداقل پیگیر ارتیاطمون بود نه که سکوت من رو هیچ توجهی نداشته باشه و اتفاقا چه بسا ازش خوشحال بشه .
و میدونید این قلب من بدجوری آسیب دیده
چطور با این قلب وارد رابطه با کسی بشم ، ازدواج کنم و از پس مشکلاتم بربیام؟
من حتی نمیتونم بخوابم .
دیدن پدرم گوشی به دست ساعت ۷ صبح ، منو از دنیا منزجر میکنه .
گوشیش از اول هم حساسیت من رو برمی انگیخت .
خیلس چیزها تقصیر مامانم هست
اما از اون نمیتونم دلگیر باشم .
چون من و میبینه
حداقل گاهی
و من واسش دختر نامرئی اتاق بالا نیستم .
همین که گاهی واسه خوشحالی من کمی هم تلاش کنه ، دلگیری ازش سخت میشه .
من به مادرم حرفی میزنم ، اون گوش میده ، عمل میکنه .
اما پدرم حتی کامل اون حرفا رو نمیشنوه
بنظرم مردا تو رابطه ها مخصوصا ازدواج گاهی از گوش کردن پرهیز میکنن حرف تو گوششون میره اما تو قلبشون نه ...
اونجا خط پایانه اون مرد درهای دلشو به روتون بسته!