خب با وجود همه چیز هنوز سخته واسم بپذیرم که پدر و مادرم ، پدر و مادر خوبی نبودن و خیلی بهم آسیب رسوندن. اما امشب وقتی دیدم از مسئولیتهاشون، شونه خالی میکنن و یا اگه انجام میدن با هزار غرغره فهمیدم یکم احسا گناه رو باید بذارم کنار و واقعیت رو قبول کنم.
حقیقت اینه که خودخواه و عوضین. مخصوصا بابا.
نسبتشون ۵۵ به ۴۵ هست.
همه دغدغشون نیازهای خودشونه. من توخودم فرو رفتم و معلومه حالم نیس عمرااااا اگه پدرم بگه دردِ دلِ تو چیه؟
تنها دغدغهای که از جانب من داره مسائل مالیه و تمام!
یعنی اگه برم سرکار دیگه تموم.
حتی قد یه عدس تو ذهنش جا پر نمیکنم.
مادرم رو کمتر میشناسم . اما میدونم هر بار نگرانیشو درمورد یه موضوع به من میگه و تا مدتی ذهنم مشغول اون حرف میشه اما خودش دو ثانیه بعد بیخیاله و داره خوش میگذرونه.
کوچیک که بودم در مورد درد و دل هام میگفت که سطل اشغال عواطف ناخوش من نیس! چقدر مادرانه.
بعله بنده فقط باید نیازهای اونها رو پاسخ بدم و خودم نیازی نداشته باشم.
هعی زندگی