امروز قراره زیاد بنویسم.
چون دوستم قرار بیرون رفتنمون رو کنسل کرد و من میخوام تنها برم بگردم. مثل اینکه سرماخورده بود.
دوستای دیگم هم گفتم قبلا ازشون، هر چی میخوام باهاشون ارتباط برقرار کنم میکشوننش به حل مسائل من ؛ هرچند خیلی چیزهارو نمیدونن. و خب حس مزاحمت بهم دست میده.
خانواده هم که اونطور. من دغدغشون نیستم و چون روابط عاطفیمون دوطرفه نبود، واسم به ابزار نزول پیدا کردن.
میون اینهمه تنهایی، فقط آقای الف رو دارم.
هرچقدر باهام بهتر رفتار کنه، توی دعواها بیشتر تلاش کنه مثل قبل شیم، هر چقدر آدمهای دیگه کمرنگ شن واسم، من بیشتر میترسم. میخوام قبل از اینکه یه روز که انتظارشو ندارم از هم جداشیم، وقتایی که امادهترم جداشیم. من سنگ میندازم تو رابطمون اونجور وقتا، اون برمیداره.
خیلی میترسم از اینکه اون تنها امید و دلخوشی من شده.
یعنی الآن من بمیرم هم میتونم پیش بینی کنم اطرافیانم واکنششون چیه و چه مدت یادشون میرم.تو ذهن آقای الف هم زیاد نمیمونم، اما بخاطر نموندنم ناراحت نمیشم. چون الآن که هستم به قدر کافی پررنگه توی زندگیم.
برم امروز کمی با خودم خلوت کنم، فکر کنم، هوای خودم رو داشته باشم.