با آقای الف تا حدی آشتی کردم. راستش با هر دعوا من به تموم کردن رابطمون فکر میکنم و غصه میخورم. یعنی تا چیزی پیش میاد میگم خب اینجا همون جاییه که باید برگردم.
اما اون ... نمیدونم ؛ شاید اونم مثل من باشه.
بهرحال تلاش میکنه ، خیلی سعی میکنه دعوا رو تموم کنه.
فکر میکنم یکم عجیبه تلاشم برا تموم کردن رابطه ! شاید باز از کمال طلبیم نشات گرفته باشه . به مشکل که میخوریم میگم خب ما عالی نیستیم پس بهتره تموم شه.
بهرحال الان آقای الف توی قلبم به آرامی در حال خوابه و من از درون حس پری میکنم .
فکر میکنم دختر عمه دیگهام هم بهم حسودی میکنه!
خوشکله خوش هیکله ، ازدواج کرده و خب هنر و اشتغال خاصی نداره ولی طبق طبق ادعا!
تحقیر من واسش کار اسونیه ، اینکه به دخترعمه دیگم اشاره کنه که این دیوونس...
مخش تاب داره...
راستش هرطور فکر کردم دیدم رفتارم کاملا نرماله.
حتی ینفر ابراز محبت کرد بهم و گفت دوست داشتنی ام ، اما دخترعمه هام دوستم ندارن!
نه تنها اونها باز هم هستن کسایی که دوستم نداشته باشن.
مامانم میگفت حسادته من فکر میکردم توهم زده تا اینکه به مشاور مختصری از یه اتفاقو گفتم و وقتی گفت حسادت دیگه قبولش کردم.
راستش من دختر خیلی عادی ای هستم . نه خیلی باهوش ، نه خیلی خوشکل ، نه خیلی عاقل...
نه پولدار ، نه موفقیت چشمگیر...
هیچ
من کاملا عادیم . فقط شاید کمی ظاهر مهربون تری بگیرم به خودم. پس خیلی عجیبه که کسی بهم حسادت کنه!
حتی حسادت هم نباشه ، این رفتارهای نامهربون ، عجیبن.