امروز دیدار عجیبی با مادر چ داشتم. دیشب چ ام خواست پیشش بمونم و بعد فهمیدم مادرش هم قرار هست بیاد. فکر کردم بی سروصدا میمونیم باهم اما چ برای اینکه خاله اش هم نیاد، به مادرش گفت که با من هست. تا اینجا کمی واسم خجالت آور بود اما چون قرار نبود رودررو بشیم، تونستم فورا فراموشش کنم و نادیده بگیرم. صبح بیدار شدیم، گفت کله پاچه میخواد. رفتیم خریدیم اما سرد بود و باید میبردیم خونه گرم میکردیم... گفت بریم خونه با مادرش بخوریم. قبول نکردم اما مادرش اومد جلوی در و دعوتم کرد داخل. چ گفت ظرفای دیروز چطور شسته شده بودن؟ مادرش گفت فعلا ازش انتظاری نیست! نکه فکر کنید آدمهای فوق تمیزی ان، نه! فقط زورشون به دختر مردم رسیده بود. این جمله من رو برد به یک سال و نیم پیش. وقتی الف از من به خانواده اش گفته بود و مادرش از یه طرف تعجب میکرد که چرا من بخوام با پسرش ازدواج کنم و از یه طرف همه حق و حقوق هارو برای خودشون میخواست. هنوز حرف چیزی نشده از نظر سکونت، رفت آمد و وضعیت اشتغال الف کاملا خودخواهانه و یکطرفه تصمیم میگرفتن. این بار هم باز همین اتفاق افتاد. باز ارزش من دیده نشد. وقتی من ساکت و محجوب بودم کسی مراقبم نبود. یک سیلی از واقعیت به گوشم نواخته شد، که چرا منفعلی به این امید که کس دیگه ای منصف باشه و حقت و نخوره و نادیده ات نگیره؟ و یه سیلی دیگه به گوشم نواخته شد که مگه نگفتی قرار نیس به هر قیمتی ازدواج کنی؟ بعد چ ازم نپرسید که چی میخوام. من رو با دوستش رسوند خونه! حتی میدونست خوشم نمیاد اونموقع برگردم. دو ساعت بعد ازم خواست بریم بیرون. اینبار موافقت نکردم. چون خیلی دلم پر بود ازش. و گیج بودم درمورد همه چیز.
این رابطه داره بهم نشون میده هنوز چقدر راه دارم برای رفتن و اینکه تو این راه چه چیزهایی رو میخوام یا نمیخوام.
چ دیروز میگفت عقلم اونو انتخاب کرده اما دلم نه. دلم پیش الف نیس، پیش ب نیس، دلم اگه چ هم نباشه هیچ جا نیس. اما عقلم میگه چ حداکثر برای یه مدت کوتاه واسم مفیده و بعد از اون سرنوشتم مثل دوست دختر سابقش میشه...