کم کم دارم به درجه والایی از عرفان میرسم. اشک کمی توی چشمم جمع میشه و سریعا تبدیل به خنده میشه. از چی خندم میگیره؟ اینکه همه چیز به طور کمدی واری بد پیش میره. از دویدن و نرسیدنم خندم میگیره. از تلاش مذبوحانم برا اشتباه نکردن و عاقل بودن و دیدن نتایجش افتضاحش. برا اینکه مگه یه آدم چقدر میتونه صبر و قدرت داشته باشه؟ هر بار زندگی صبر و قدرت بیشتری از من میطلبه. تا یه حدیش و میشه نشست و گریه کرد. از یه حدی انتخاب بین موضوعات سخت میشه. مثلا برا پای خسته و جیب خالیم گریه کنم؟ یا جای خالی الف؟ یا اتفاقاتی که از سر گذروندم؟ یا فشار کاری؟ یا ...
صبح وقتی از خیلی از ابعاد زندگیم ناراضی بودم، تو آینه نگاه کردم و فکر کردم عمل کردن بینیم بی انصافیه. چون اون تنها چیزی نیس که ازش ناراضیم.
امروز با ب حرف زدم. بعد از بارها که خواسته بودم برا کار عقب موندم کمکم کنه، امروز گفت پنجشنبه جمعه بریم کتابخونه، و واکنش من فقط کلمه "هوم" بود!
حسابی بهش برخورد. جناب آقا شاهزاده ای چیزی هستن انگار. حالا اول بیا بعد توقع تشکرات والا داشته باش... ایش. تو این وضعیت ایکبیری لوس شدن یه پسر و کم دارم.
از اون طرف هم پ صبح بخیر و شروع کرد و به امید خدا داره میره که زحمات من و برا تموم کردن ارتباط دو هفته ایمون نابود کنه.
شاید بعد از تموم شدن کارم قدم زدم. زندگی همینطوری هم جذابه. یعنی این کلافگی و خیلی ترجیح میدم به رابطه بلاتکلیفم با الف یا دعواهای مامان و بابام. این وضعیت خیلی قشنگ تره.